چه مي ديده است آن غمناك؟!
از خبر مرگ ابراهيم نبوي در غربت، به غايت غمگين و اندوهناك شدم. نه فقط به خاطر اينكه آدم آشنا و طنازي مرده، بلكه به خاطر انساني كه در دو راهي سخت زندگي و مرگ، فرو غلطيده و آگاهانه، دومي را انتخاب كرده است؛ بي آنكه به نام و ننگش بينديشد! مرگِ خود خواسته يك […]
از خبر مرگ ابراهيم نبوي در غربت، به غايت غمگين و اندوهناك شدم.
نه فقط به خاطر اينكه آدم آشنا و طنازي مرده، بلكه به خاطر انساني كه در دو راهي سخت زندگي و مرگ، فرو غلطيده و آگاهانه، دومي را انتخاب كرده است؛ بي آنكه به نام و ننگش بينديشد!
مرگِ خود خواسته يك روشنفكر، پايان يك زندگي نيست، آغاز سبك فجيعي از زيستن با وسوسه دائمي ميان ماندن و رفتن است؛ او نماينده نسلي از روزنامه نگاران و روشنفكران ايراني است كه در حدفاصل گسست ها و ناپيوستن ها، از زندگي سير شده اند اما زندگي دست از سر آنها بر نمي دارد. او در يك دوره تاريخي پر از تلاطم و پريشاني و سرگرداني فكري و سياسي زيست.
با ابراهيم نبوي در سالهاي 80 و 81 براي مدتي در روزنامه همبستگي همكار بوديم. من رئيس شوراي سردبير بودم و ابراهيم اصغر زاده هم مدير مسئول و فياض زاهد و يك دو نفر ديگر هم عضو شوراي سردبيري. خلاصه جمعي شوريده و مشكوك العقلي بوديم!
نبوي هم يك ستوني در صفحه سوم روزنامه داشت كه طنزهاي كوتاه و پر محتواي او درج مي شد. شايد بشود او را اساسا پايه گذار طنز سياسي در سالهاي بعد از انقلاب دانست. طنز او جداي از موافقت يا عدم موافقت با مضمون آن، بسيار دقيق و عميق و به قول امروزي ها، موشك نقطه زن بود. فرق او با مرحوم كيومرث صابري (گل آقا) شايد در اين بود كه گل آقا شيوه اجراي مقررات و احكام در درون دستگاههاي اداري و اجرايي را به نقد مي كشيد اما طنز نبوي مستقيما متوجه الگوي حكمراني بود؛ هر چند تمام نوشته هاي او تا زماني كه در ايران بود، بن مايه اصلاح طلبانه و بهبود خواهانه داشت.
خيلي ها بي آنكه شرمنده روي ما و اعضاي تحريريه باشند، مي گفتند ما اين روزنامه را فقط به خاطر ستون طنز ابراهيم نبوي مي خريم و مي خوانيم ! ما هم البته اعتراضي چنداني نداشتيم و به همينكه مي خريدند و مي خواندند و يا ورق مي زدند راضي بوديم.
نبوي البته بيشتر با خود اصغر زاده رفيق بود. عصر ها با سيگاري روشن وارد روزنامه مي شد و تا نوشته اش تايپ و صفحه بندي شود، در همان اتاق سردبيري روبروي اصغر زاده مي نشست و چشمان كوچكش را تنگ تر مي كرد و پكي سنگين به سيگار مي زد و چيزي به او مي گفت كه مثلا نقدي و تعريضي بر بلند پروازي هاي اصلاح طلبانه ما جوانترها هم باشد؛ بدون آنكه روي سخنش مستقيما خود ما باشد.
در آن سالها، سعيد مرتضوي به عنوان آيشمن اردوگاه روزنامه نگاران، ظاهر شده بود و هيچ جنبنده اي در مطبوعات را از عذاب و تحقير بي نصيب نمي گذاشت. يادم هست اكبر گنجي زنداني شده بود و در روز محاكمه، حاضر نشده بود كه لباس رسمي زندان را بپوشد و در دادگاه به علامت اعتراض، آن لباس نيمه پوشيده را در آورد و خلاصه جنجالي به پا شد.
نبوي مطلبي نوشت با اين مضمون كه اكبر جان، من اگر جاي تو بودم، نه تنها، آن لباس زندان را مي پوشيدم، بلكه يك دست لباس اضافه هم مي گرفتم و روي چوب لباسي خانه ام آويزان مي كردم تا هر وقت چشمم به آن مي افتد، بدانم كه در چه كشوري دارم زندگي مي كنم، مي نويسم و سياست ورزي مي كنم!
نوبت، اين آسياب، بالاخره به خود او هم رسيد و مدتي زنداني شد و بعد با كوچ جمعي روزنامه نگاران اصلاح طلب، او هم رفت تا در گوشه ديگري از دنيا، زندگي آرامتري بنا كند. اما او هم مثل ديگر روشنفكران ايراني، اساسا روشنفكر جامعه باز نبودند و بدون آنكه در جوامع پيشرفته غربي هضم و جذب شوند، زندگي حاشيه اي با تاثيرگذاري ناچيز بر فضاي داخلي، در پيش گرفتند و بعضا مثل خود او، نه تنها دوباره زندگي نكردند، بلكه تتمه زندگي را هم از خودشان دريغ كردند!
خلاصه ابراهيم نبوي، مثل خيلي از ما مادرمرده هاي نوستالوژي زدهِ شرقي مسلك، آدم آن فضاها و ديارها نبود، او هم لابد بعد از مدتي به اين نتيجه رسيد، نوشتن و مبارزه كردن و وطن خواهي، يعني ايستادن در همان جايي كه استخوان پدرمان زيرخاك آن دفن است ؛ گرچه در وطن خودش هم غريب بود، سرانجام غريب غرب هم شد!
مصائب زندگي سياسي در ميان اپوزيسيون متوهم و ايران سوز خارج نشين، دست كمي از دلواپسان متوهم ايران ستيز داخلي ندارد. هر دو به يك اندازه، افق ها و چشم انداز ها را مي بندند و گاه شما را از زندگي سير مي كنند و يا اگر زنده بمانيد، زندگي شما را تباه مي كنند! اين ابراهيم در آتش، اين دو فرقه سوخت!
با همه اينها، چنين مرگي حق او نبود و چنين الگويي از نزيستن، شايسته روشنفكر ايراني نيست . هرچند ما نمي دانيم كه در آن روزهاي آخر، در ذهن آن مرد غمزده و افسرده واقعا چه مي گذشت؟
ارسال دیدگاه
مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : 0