به بهانه‌ی روز زن ؛

برای زنان همیشه نگران سرزمینم/مادر، تمام بهشت من است

«تقدیم به گل بانو و نرگس عزیزتر جانم و همسرم مهربانم که یکی از بهترین مادران دنیاست»

علی کریمی پاشاکی_ روزنامه نگار

همیشه از دیدن زنانی که خستگی از چهره‌شان هویداست، در کوچه و خیابان، غمگین می‌شوم و دلم می‌گیرد.
زنانی که انگار غم عالم را در سینه دارند و خستگی جهان را در چهره …
ظاهرشان ساده است و صورتشان روحی ندارد …
گرچه هیچگاه جسارت این را نداشته‌ام که سئوالی بپرسم، اما دانستن دلیل این همه غمگینی، خستگی و ناشادابی چندان سخت نیست، از کودکی که گریان دنبال مادر حرکت می‌کند و امان مادر را با بهانه‌هایش بریده، بگیر تا نگرانی بابت مردش که به دنبال روزی در گوشه‌ای از این شهر، مشغول تلاش است، و فکر به چگونگی گذران زندگی در این روزگار وانفسای سخت و کلنجار رفتن با این اندیشه که او چه تدبیر کند تا گوشه‌ای از زندگی را در کمک به همسر بگیرد!
برای اینان هیچ روزی روز زن نیست، و همه روزهای سال برایشان روز رنج و کار و خستگی است.
خدا کند روزی بیاید که حداقل لبخندی ملایم بر چهره این زنان مظلوم وطنم ببینیم و همه روزهای سال برایشان روز زن‌ باشد!

ساختن دنیای زیبا در میان این همه رشتی از مادر، مادر می سازد

نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک ۵-۴ ساله‌‌اش می‌آید.
امروز درست جلوی واحد ما صدای
تِی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه اش …
پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول! رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌.
بچه گفت: بعد از اینجا کجا می‌ریم؟
مادر: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه …
کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا می‌ریم؟
مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم!
بچه از خنده ریسه می‌رود.
مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟
بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا!
مادر همان‌طور که تِی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید:
خب من قوی‌ام.
بچه: اوهوم … یه روز بریم ساختمون بستنی.
مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
نمی‌دانم ساختمان بستنی چیست. ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند.
بعد بچه یک مورچه پیدا می‌کند …
دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش می‌کنند که “بره پیش بچه‌هاش، بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم”
نظافت طبقه ما تمام می‌شود؛ دست هم راه می‌گیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمانِ بادام‌زمینی گیر افتاده بودند.
مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند..
ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد.

مادر،تمام بهشت من

هرگز یادم نمی رود سال چهارم دبستان مدرسه شهریار روستای مان، معلم آن سال ما زنده یاد مرتضایی ، از اهالی لشت نشای رشت بود.
آقای مرتضایی در زمره ی آندسته از معلمانی بود که هیچ وقت از خاطره من نرفته و همیشه دوست شان داشتم.
ایشان در آن سالها با زندگی حرفه‌ای و معمولی شان، در سالهای دور بعد که به شناخت رسیدم، همانند زنده یاد صمد بهرنگی بود، شما فکر کنید که چقدر وارسته بود.
روزی سر کلاس مسئله ای را طرح کرد و خواست دانش آموزان را در ارتباط با درک اجتماعی و بویژه مقوله ی مادر بسنجد. البته هیچ اشاره ای نکرد ،ولی گفت هر دانش آموزی در بتواند مقداری «خاک بهشت » را بیاورد ،از نظر او سال چهارم را قبول است.
خیلی با خودم کلنجار رفتم،ولی چیزی از این همه فکر کردن عایدم نشد.
مجبور شدم موضوع را با پدرم در میان بگذارم و ایشان به موضوعی اشاره کردند که همیشه به ما و اطرافیان گوشزد می کردند و آن اینکه بهشت در اعمال آدم ها است و استعاره ی ایشان این بود که بهشت به علت صفات خوب مادران در زیر پای مادر است.
همین باعث شد تا به جایی که همیشه مادرم در آن برای جدا کردن جو از شلتوک در انبار برنج ( کندوج) بود ،رفتم و از جایی همیشه می ایستاد و درست از زیر پای ایشان مقداری خاک در درون پارچه کوچک و کهنه ریختم و به مدرسه بردم .
سر کلاس تقریباً کسی نتوانسته بود کاری انجام دهد.وقتی آقای معلم آمد و از دانش آموزان خواست که چه کسانی توانسته‌اند مقداری خاک بهشت را بیاورند، همه‌ی کلاس در سکوت محض فرو رفت.
بنده با شک و تردید و با توجه به اینکه می دانستم آقای مرتضایی معلم مهربانی است ، دستم را بالا بردم و به پای تخت سیاه معروف کلاس حاضر شدم.
قبل از رفتن برخی از همکلاسی ها مرا منع کردند که ول کن ،علی، آبروی ما را نبر.
آقای مرتضایی پرسید چگونه این مقدار خاک بهشت را پیدا کردی؟
گفتم، اجازه ، آقا ی‌ معلم این مقدار خاک را از زیر پای ماردم جمع کردم ،چون پدرم می گوید ؛
بهشت زیر پای مادران است…..

❤️ روز مادر مبارک 🌹